بغضی به وسعت یک عمر حسرت کربلا / مبادا گریه ام بگیرد / دختر سه ساله هم پیاده رفت
دارم به جا ماندن خودم می خندم که گریه ام نگیرد وسط این همه تصاویری که نشان میدهد تلویزیون که ۵ کیلومتر مانده است به کربلا…
همه دارند به سوی حرمت می آیند
طبق معمول من از قافله ات جاماندم
نمی دانم که خواستم بروم نشد یا اصلا خواستنی درکار نیست هرچه هست اراده ارباب است و دعوتش…
دارم به جا ماندن خودم می خندم که گریه ام نگیرد وسط این همه تصاویری که نشان میدهد تلویزیون که ۵ کیلومتر مانده است به کربلا…
دارم میخندم که گریه ام نگیرد که اگر بگیرد…که اگر بگیرد همینجا وسط همین تنهایی حوض دلم خودم را غرق از اندوهی و حسرتی می کنم که شاید به سر من بخورد سنگ حوضچه لحظه های تنهایی ام که بلکه آدم بشوم یک شب آخر…
به حرف های من فکر نکن که خودم هم نمی فهمم که چه می گویم فقط میگویم که بخندم که گریه ام نگیرد این شب اربعینی که همه رفته اند و شاید من هم….
پاهایم درد گرفت از بس سرپا ایستادم مقابل پاهایی که ایستادند در مقابلم و در اغوشم گرفتند و گفتند حلال بفرمائید…ما هم …
خب حق بدهید دیگر که به تته پته بیفتم وقتی میخواهم از کربلایی صحبت کنم که از دوسالگی ام دارم با پای برهنه در کوچه های دلم دنبال علم و دسته اش میافتم و حالا که سال ها گذشته و بابایم هم پیر شده و شاید بابای هم تو الان دیگر نیست هنوز دارم به خودم وعده می دهم که می ایم…حق بدهید که بخندم که گریه ام نگیرد که اگر بگیرد…
دست هایم درد گرفت از بس که دست تکان دادم پشت سر انهایی که رفتنشان را فقط تماشا کردم و بدرقه اشان کردم و باز موقع رفتن انها هم به خودم خندیدم که مبادا گریه ام بگیرد که اگر بگیرد…
میبینی اشک های تو هم دارند تکان میخورند و از گوشه چشمت دنبال روزنه ای می گردند که ارام بشنینند روی گونه هایت و بخندند به ما…
خواستم بگویم که حق بدهید که همه وسعت بغضم را باز نکنم همین وسط؛ که دیدم قبلا دخترکی این کار را کرده است و همه وسعت بغضش را مقابل سر بابایش باز کرده است و دق کرده است و بعد…
راستی او هم پاهایش خیلی درد می کرد وقتی که با سلسله همراهش کردند…
او هم پیاده رفت….
پیاده رفت…